نمی‌دونم چرا این عکسو گرفتم، شاید یه چیزی تو لحظه جذبم کرد. ولی یه چیز قطعی بود: بوی خاکی که بعد از بارون پر از زندگی می‌شه و مامان که همیشه تو فکر باغ بود. یادمه اون روز با همه وجود داشت باغو آبیاری می‌کرد. نگران بود که مبادا آب هدر بره. همیشه می‌گفت: "آب حرمت داره، مثل نون."

پاییز بود، فصل نرگس‌ها. گل‌هایی که با اولین نسیم سرد، از خاک بیرون می‌زدن و انگار با همه وجود از محبت مامان جون پر شده بودن. کنار جوی آب، گل‌های نرگس سر برآورده بودن، مثل شکوفه‌های امید که تو دل پاییز خاکی، درخت‌ها و برگ‌های زرد و نارنجی را به نظاره نشسته بودن. بی‌صدا اما پر از شکرگزاری، می‌خواستن بگن: "تو این فصل سرد، هنوز هم گرما می‌دیم."

یادمه بعضی آدم‌های شیطون راه آب رو منحرف می‌کردن. نمی‌فهمیدم چرا و هنوزم نمی‌فهمم آزار دادن چه لذتی داره. ولی یه چیزو خوب فهمیدم: ذات خوب مثل گل‌های نرگسه؛ پاک و زیبا، اما مثل یه گنج پیدا نمی‌کنی.

گل‌های نرگس، این جوی آب، این بوی خاک، همه‌شون انگار دارن داستانِ زحمت‌های مامانو می‌گن. مامانی که همیشه پناهِ دلم و قهرمانِ زندگیمه.